سالهاست که در سایه ی سکوتی سنگین، صدای شکستن زانوان خویش را می شنوم!
سکوتی آن چنان سخت! که همه ی سخن ها، ناله ها و آوازهایم، توان شکستن اش را ندارند!
گویی دیگر فریادی بی حاصل ام! و یا نفسی سرد را می مانم! که از جانی رو به مرگ بر می آید!
گیسوان، سیاهی بخت را از یاد برده اند و راه سپیدی پیش گرفته اند! و بغض ها، هنوز بی تو و با یاد تو می شکنند! آرام و نه قراری در کف است!
آسمان، سرخ است و شب، بی ستاره! و دردها بی مرهم...