سالهاست که در سایه ی سکوتی سنگین، صدای شکستن زانوان خویش را می شنوم!
سکوتی آن چنان سخت! که همه ی سخن ها، ناله ها و آوازهایم، توان شکستن اش را ندارند!
گویی دیگر فریادی بی حاصل ام! و یا نفسی سرد را می مانم! که از جانی رو به مرگ بر می آید!
گیسوان، سیاهی بخت را از یاد برده اند و راه سپیدی پیش گرفته اند! و بغض ها، هنوز بی تو و با یاد تو می شکنند! آرام و نه قراری در کف است!
آسمان، سرخ است و شب، بی ستاره! و دردها بی مرهم...
می توانستم اگر , هر آنچه فاصله هست , از میان بر میداشتم
با سلام و درود
وب زیبا و پر محتوا داری!
خوشحال میشم ی سر ب وب من بزنی.
با تبادل لینک موافقم، اگه قابل دونستی بیا تو نظرات خبر بده میلینکم.
بدرود.
قلمتو دوست دارم خیلی با دلم آشناست، خانومی خیلی قشنگ بود
برای تمامشان حرفی بود...اما این واقعا حرف نداشت....
زیبا و زیبا...اما حیف که تلخ