در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

سپاس

چه حس خوبی دارم! وقتی می بینم آن ساعتی که در خواب بوده ام، عزیزی، آمده و به این خانه، این خانه ی حقیقی، نه مجازی ام! سری زده و رفته است! بوی عطر حضور مهربان یک دوست را، دوست دارم!

یا وقتی بیدار می شوم، و می بینم پیامکی آمده، باز آن زمان که درخواب بوده ام! ( و تنها با پروردگارم)، پیامکی که تنها یک جمله با خود آورده است! اما درست همان جمله ای که دوست دارم! پرسیدن احوال بیدلی در این انقلاب درونی و دلواپسی هایش! 


بعضی ها زنده اند، اما مرده اند! بعضی ها مرده اند، اما زنده اند! بعضی ها زنده اند و زنده اند! بعضی ها مرده اند و مرده اند! 


زندگی، بی مهربانی، بی عشق، بی محبت، حتی ارزش یک ذره هوا را ندارد! یا ارزش یک گلدان کوچک پر از خاک! که انتظار طولانی اش، برای در آغوش کشیدن یک گل، رو به پایان است! یا حتی ارزش یک تکه نان خیس خورده، که گنجشک ها، برای تصاحبش، با هم جر و بحث می کنند! ...


آمده ام بگویم: از آن ها که قاب زیبای سکوت شان را بر دیوار زندگی ام آویخته اند! و  آن ها که سکوت شان را با درد می شکنند، تا دل این حقیر نشکند، و همه ی آن ها، که گاه و بیگاه، لبخندی، لبریز از مهر و اکراه، روانه ی زندگی ام می کنند، سپاسگزارم! دست شان را می بوسم و خاک پای شان را بر دیده می گذارم!


هر چند خانه ام خالی ست! درست شبیه به صندوقچه ی آرزوهایم! اما غنی از احساسم و غنی تر از درد! کمی دیگر مدارا ... شاید درست شد! احوالم را می گویم

شاید روزی بیاید از راه، که قلبی در دستم رنجیده نباشد! شاید روزی من هم مثل شما، که مانده اید، پر از مهر و معرفت، پر از معرفت شوم! شاید این سحر دیگر صبح شود، در آستانه ی یک بهار...