در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

زمان



به زمان که دقت می کنم، به عبور بی تفاوتش از لابه لای زندگی و تاریخ و به اثرات ژرف و شگفتی هایش، تپش قلبم زیاد می شود! شاید چون زمان را خوب نمی فهمم! (مثل خیلی چیزهای دیگر).هر چه بیشتر به زمان می اندیشم، بیشتر از دستش می دهم! از دست دادن زمان، نه به معنای معمول و رایج اش، که بیهوده گذراندن و تلف کردن عمر است! 


زمان هر چقدر هم کودکی را از من دور کند، باز خاطرات آن برایم زنده و تازه است! یادم هست، اکثر بعد از ظهرهای تابستان، دستهایم پر از گل و خاک بود! در باغچه ای که امروز دیگر نیست، زندگی خیالی خود را می ساختم! همه چیز تحت کنترل و اختیارم بود! هر چقدر دلم می خواست و هر طور که اراده می کردم، می ساختم! و هیچ نگران این نبودم که برادر کوچکم، آن ها را خراب کند، یا باد و باران، یا هر عامل مخرب دیگری! ایمان داشتم که فردا باز هم می سازم! 


بیشتر اوقات تنها یک گل یاس و یا برگی کوچک، تمام تزئین خانه های گلی ام بود! هیچکس در فنجان هایم چای یا قهوه نمی خورد! اما من از ساخته های خودم راضی بودم و می خندیدم!


اما حالا... خیلی سخت می سازم! زندگی را می گویم! آنچه را می سازم، یا خودم خراب می کنم یا دیگران! چرا که گاهی من راضی نیستم، گاه دیگران! و حتی زمان هایی را پشت سر گذاشته ام که هرگز موفق به ساختن نشده ام! و تمام تلاش هایم بی نتیجه ماند. نقش زمان چیست در این تفاوت؟؟ چرا در آن زمان، ایمان و باورهایم، به دوباره ساختن، قوی تر و پر رنگ تر از امروز بود!؟