در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

نیست نشان زندگی، تا نرسد نشان تو



حتی خاطره ای دور...

حتی خاطره ای گنگ! از آن لحظه که برای نخستین بار، چشم بر زشت و زیبای این عالم باز کردم، در کوله بار زندگی ام نمی یابم!!

شاید کسی آن را دزدیده است؟! شاید! سارق چیره دستی، نخستین نگاهم را به یغما برده است! در خاطرم هیچ نمانده ...! تنها برایم گفته اند:


که آفتاب را نمی شناختی! 

در آن روزهای سرد و بی نور! که تنها در میان خون و تاریکی در خواب بودم! ناگهان! سفرم به سرزمینی غبار اندود! آغاز شد...  ناشناسی! مرا از آغوش آن همه آرامش! بیرون کشید و در برهوت این جهان ناامن رها ساخت! 


شاید هم او که نگاهم را پنهانی ربود، بود! ... او که ... هنوز لطافت و نوازش دست های پیدا و پنهانش را بر تار و پود هستی ام، حس می کنم...

هم او که عطر نفس هایش اینگونه مستم می کند... رها ... رهایم می کند... نگاه... نگاهم می کند!... هم او که خورشیدی ست که روح یخ زده ام! گرمای زندگی را در دستان او می جوید...


شاید آخرین نگاهم را نیز رندانه تاراج کند! بی گمان اما، سخاوتمندانه، هر آن چه میان این دو نگاه می گذرد، به من بخشیده است!


دل بر کنده از این خانه ی آب و گل، دیده ام سیمای زندگی را.. که فاصله ی میان این دو نگاه است و دیگر هیچ. فاصله ی این دو نگاه، که او به تماشا نشسته است!