در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

رنــــج ایـــام نســازد کـــسلـــم

سر مویـــی نبـــود غم به دلــم

رنــــج ایـــام نســازد کـــسلـــم

خنده خوش نقش ببندد به لبم

به طــــرب می گذرد روز و شبم

با وجودی که بسی کــم پـــولم

روز و شب زنده دل و شـــنگولم

.

.

.

نام شاعر را نمی دانم! 


امروز صبح با پدیده ای نسبتا عجیب و نادر، رو به رو شدم! آفتاب قبل از ظهر در کمال گرمی و لطافت بر شهر می تابید، که با قصد رفتن به بانک از منزل خارج شدم.

قبل از رسیدن به بانک، کارگران زحمتکشی را که دور میدانی بزرگ، هر روز صبح می نشینند (به امید یافتن کاری)دیدم که می خندند!! ( معمولا اینجا به آنها می گویند: کارگران سر گذر!) 

به یاد ندارم که تا به حال خنده ی آن ها را دیده باشم! دعوا، سیگار کشیدن، درد دل کردن هایشان را گاهی دیده بودم، اما خنده هایشان را تا به حال نه!! خنده هایی همراه با آرامش!

بعد از کمی پیاده روی و گذر از محدوده ی میدان بزرگ! به بانک رسیدم!

شلوغ و شلوغ...

غیر عادی نبود.. صبح شنبه بودن یک طرف، حقوق گرفتن بازنشستگان و حقوق بگیران محترم، طرف دیگر! ... به طور معمول روزهایی که بانک اینقدر شلوغ است، برایم بسیار کسل کننده تر و نفرت انگیز تر از قبل می شود! صندلی خالی برای نشستن که هیچوقت پیدا نمی کنم! اگر هم بخت یاری کند و پیدا کنم، به زودی باید آن را به یکی از افراد مسنی که می بینم تحویل دهم. 


یکی چک اش برگشت خورده! عصبانی ست! یکی سواد ندارد دنبال با سوادی می گردد که برگه هایش را پر کند!  یکی چشم هایش خوب نمی بیند و از تو درخواست می کند که مبلغ حقوقی که در فیش اش ثبت شده را برایش بخوانی!  کسی می آید و کنارت می نشیند، زندگی نامه ی خودت و پدر جدت را با زیرکی می خواهد بپرسد( از فرط بیکاری نه ف ض و ل ی)! دیگری پول هایش را به دستان بی پول تو می سپارد که برایش یکی یکی، با دقت بشماری! 


بانک را هیچ وقت دوست نداشتم و دوست نخواهم داشت! چون هیچکس لبخند نمی زند! همه درگیرند! همه خسته اند! همه عجله دارند! گاه و بیگاه سیستم ها قطع می شود و کارمندان محجوب مجبورند با عذرخواهی و شرمندگی جواب گوی داد و بیداد و کم صبری بعضی ها باشند! حتی فرصت ندارند چای را داغ بخورند! همیشه چای شان سرد می شود!


اما امروز بانک اینطور نبــــــــــــــــــــود!!!!!!!!


کارمندان اصلا خسته نبودند! بهترین و شایسته ترین برخوردی که در توانشان بود با مراجعین داشتند!! بعضی هایشان با هم شوخی می کردند و می خندیدند! هیچکس از کمی حقوقش ننالید! همه به هم صندلی های خالی را تعارف می کردند! بعضی ها داوطلب برگه ی دیگران را می نوشتند! هیچکس عجله نداشت!! بانک تمیز تمیز بود! هیچ کاغذی روی زمین نبود! 


هنوز راز خنده ها و مهربانی های غیر مترقبه ی مردم شهرم را، در یکی از مناطق مرکزی و شلوغ شهر، نفهمیدم!!!


ایکاش همیییییییییییشه همینطور باشد ای خدا  ...