در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

به امید صبحی دیگر

گاهی انسان هم، مثل یک مرغ خانگی، خانگی می شود! 

پر پرواز ندارد... 

یا دارد، اما شکسته است و بی حاصل... 

دلش به خانه ای آرام و دانه ای .. آرام می گیرد 

و گاه پر پروازت هست 

اما دل با آسمان نیست! و هوای پریدن از یادت رفته است... 

 

گاهی دلت همه اش شب می خواهد، سکوت، تنهایی و ظلمت می خواهد.. 

و روزی می آید که دلت باز صبح را در آغوش، تنگ می گیرد و می بوسد و ... 

و از همآغوشی صبح و سحر .. نور می زاید و عشق ...

 

سال ها، به امید صبحی دیگر، خانه ای بود آسمانی! خانه ای که آن را به دلایل بی شماری که برای خود داشتم ساختم و باز به دلایلی بی شمارتر آن را ترک گفتم! اما هیچگاه دستم برای خراب کردنش پیش نرفت! هیچگاه فراموشش نکردم! از این خانه به آن خانه گریختم! اما همیشه دلم با صبحی دیگر بود و برای صبحی دیگر تپید... 

 

بازگشت به این خانه، به معنای اینجا ماندن و هرگز نرفتن است!  

به معنای زدودن گرد و غبار و گرفتن تلخی و بخشیدن حلاوت و شیرینی به آن است.. 

 

به حرمت دوستانی باز گشته ام که هنوز مانده اند و آن هایی که دیگر به اینجا نمی آیند اما با عطر و یادشان این خانه زیبا خواهد شد 

..   

خدایا قداست این خانه را تنها تو می دانی و بس!!