در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

209

از منزل ما تا حرم مطهر راهی نیست! آن قدر نزدیک هست که بتوان با پای پیاده رفت و آن قدر نزدیک هست که بتوان به راحتی حرم را دید و سلامی عرض کرد! 
وقتی همسایه ی آقا امام رضا باشی، زندگی برایت حال و هوای دیگری دارد! هیچوقت توان توصیف این حال را نداشته و نخواهم داشت! اما کاش میشد آنچه می بینم بگویم!

این توضیحات برای این بود که از ماجرای امروز بگویم! ماجرایی که باعث شد اشک ها و گریه های مادرم را ببینم! از صبح اول وقت تا همین ساعتی قبل! هر بار که مادرم آنچه دیده و شنیده بود تعریف کرد، گریست! قابل ذکر است که مادرم هیچوقت در حضور من و یا دیگران گریه نمی کند هر چقدر هم ناراحت باشد! اما...

ماجرا از این قرار است: صبح خیلی زود مادرم از صدای صحبت و زمزمه ی مردی بیدار می شود! با توجه به اینکه صبح جمعه همیشه خلوت تر از وقت های دیگر است، صدای حرف و زمزمه بیشتر جلب توجه اش را می کند! صدا دقیقا از پشت در حیاط خانه ی ما به گوش مادرم رسیده بود! مادرم نگران از اینکه چه شده و چه نشده به سمت در می رود تا در را باز کند و ببیند موضوع چیست که ناگهان متوجه می شود که مردی جوان، آن وقت صبح، تنها پشت در نشسته و روبروی حرم با مولا حرف می زند و درد دل می کند! و به شدت می گرید! آقای جوان که متوجه حضور مادرم نمی شود به حرف زدن و گریستن ادامه می دهد و ...

" آقااا .. خودت می دونی چقدر شرایط سختی دارم! خودت می دونی که گرفتارم! آبرو دارم آقاااا... بیکارم، دستم خالیه... آقا آبرو دارم... خودت کمکم کن... ...."





دیگر حرفی ندارم!!