-
235
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1391 22:31
بگو... بگو... از کجا می آید این بغض نفس گیر !؟ و به کجا می برد این دل ویرانه ی دیوانه ی بی حاصل را؟! ... راه شکستن این بغض را تنها تو می دانی و بس! آه که اگر نشکنی، نفس هم تنهایم می گذارد! بشکنی، اشک رسوایم می کند!! ...
-
236
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1391 00:11
این تن، تنها، بی تو نشست، نه گریست! دیدم که دری آن دورترها، باز بود! آفتاب اما خسته بود!!
-
237
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1391 23:08
لیمو، گندم، تاک، انجیر، عناب... سیب! درخت، بهانه بود! آدم، اگر از شجره ی منهیه نمی خورد، آدم نمی شد! خود کرده رهنمایی، آدم به سوی گندم ابلیس، بهر تأدیب اندر میان نهاده خود کرده آنچه کرده وانگه بدین بهانه هر لحظه جرم و عصیان بر این و آن نهاده
-
238
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1391 23:50
فکر کن که الان اینجا نیستی! سفر کرده ای به مریخ! با بال های خودت! دور شده ای... از آسمانی که ابر! و زمینی که تو را ندارد!
-
239
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 22:24
این هایی که گذشت، قبول نیست! اگر راست می گویی بیا از نو شروع کنیم آن روزها دیگر نا نداشتم تا فلسفه هایت را بفهمم! حقیقتش را بخواهی پای عقلم لنگ بود... حالا بیا که نفس تازه کرده ام و مخفیانه دستبرد زده ام به گنج های حکمتت!!
-
240
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 00:00
امروز هم تمام شد!... امروزی که به معجزه فکر می کردم! امروزی که پر از باران بود و آفتاب... همیشه آرزوی دیدن معجزه را در ذهن و در دلم داشته ام! و سالهاست منتظر دیدن آن! تا این که کسی امروز آمد و آرام در فکرم گذشت و گفت: اینهمه تولد را نمی بینی؟؟؟!
-
نگاه تو
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1391 23:28
حتی... حتی سال نو را هم تبریک نگفتیم!!! این دست های بی معرفت، دیگر یاری ام نمی کنند تا بنویسم! عجیب است که هر چقدر حرفهایم برایت بیشتر می شود، سکوتم عمیق تر! و همه می دانند، سکوتی که عمیق شد، شکستن و از راه برداشتنش ، سخت تر از سخت است! حسی بد، همه ی وجودم را فرا می گیرد! هر چند به زنجیر کشیدم او را! اما باز، در فضای...
-
وصال با آتش
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1391 23:54
بیا.. بیا و قصه های شیرین یک دل را که تنها برای تو نوشته ایم من و این شمع بی قرار.. با صبوری بخوان بخوان بخوان که وصال با آتش، سیاهی این شب را سیاه تر می کند!
-
معشوق همین جاست، بیائید بیائید
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1391 23:13
« عادت باشد که گنج در جای خراب نهند تا کسی که محرم نبود، بدان پی نبرد... و حق تعالی را نظر با شکسته دلان است، لاجرم گنج اسرار خود در دل های شکسته دلان نهاده و تعبیه کرده است». درد طلب (زندگینامه ی شیخ صفی الدین اردبیلی)؛ غلامرضا طباطبایی مجد، ص 76
-
طراوت
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1391 23:49
زیاد هم سخت نیست! فقط کافی ست مثل یک گل، هر جایی که هستی، با طراوت باشی!
-
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1390 23:41
-
سکوت،ستاره، شب، کویر!!
جمعه 26 اسفندماه سال 1390 23:53
تازه از سفر یزد برگشته است، با کلی سوغاتی های زیبا، شیرین و سنتی! من فقط یک بار، آن هم وقتی 12 ساله بودم، با اتوبوس عمو جان، به یزد سفر کردم! اتوبوسی که تمام مسافرینش خانواده و فامیل من بودند! و همه شاد و غزلخوان! پس از اینهمه سال، هنوز چند تصویر برجسته و فراموش نشدنی از یزد در خاطرم باقی ست! 1- شکوه و عظمت مسجد جامع...
-
فتوت
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1390 22:55
محمد ترمذی را پرسیدند از تقوی و فتوت. گفت: تقوی آن است که در قیامت هیچ کس دامن تو نگیرد و فتوت آن که تو دامن کس نگیری. از ابوالحسن خرقانی پرسیدند علامت فتوت چیست؟ گفت: به آن که اگر خداوند هزار کرامت با برادر او کند و با او یکی کرده بود، آن یکی نیز ببرد و بر سر آن نهد تا آن نیز بر برادر او بود. فتوت: ایثار کردن، دیگران...
-
...
شنبه 20 اسفندماه سال 1390 22:03
می گفت: م ر گ ب ر ض د و ل ا ی ت فقیر! م ر گ ب ر آ م ر ی ک ا..! بلافاصله بعد از ناهار رفت برای دوچرخه بازی! نگران بودم که سرما نخورد! اما با شنیدن این ش ع ا ر ه ا (در حال بازی)، نگرانی اولم از بین رفت! سرما اگر بخورد، زود خوب می شود! اما اگر ذهن صاف، پاک و لطیف کودکانه اش، آلوده به دشنام و نفرین شود...؟
-
دوستت دارم مادر
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1390 23:56
هر روز ناتوان تر، هر روز دردمندتر و هر روز پیرتر می شود ... و چه سخت است که کاری از من ساخته نیست!... دیروز زیبایی هایش را در عکس های قدیمی جستجو می کردم... زیبایی هایی که حالا زیر چروک ها و پژمردگی های صورتش پنهان شده اند! ... چقدر خوشحال می شود وقتی کوچه های قدیمی مشهد را می بیند! سماورهای قدیمی را، دیگ های مسی را،...
-
مرهم
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1390 00:01
در جهان طب و پزشکی، نمی دانم چند نوع زخم وجود دارد! اما می دانم در جهان من، زخم ها فقط دو نوع اند! زخم هایی که مرهم دارند و زخم های بی مرهم!
-
زمان
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1390 00:11
به زمان که دقت می کنم، به عبور بی تفاوتش از لابه لای زندگی و تاریخ و به اثرات ژرف و شگفتی هایش، تپش قلبم زیاد می شود! شاید چون زمان را خوب نمی فهمم! (مثل خیلی چیزهای دیگر).هر چه بیشتر به زمان می اندیشم، بیشتر از دستش می دهم! از دست دادن زمان، نه به معنای معمول و رایج اش، که بیهوده گذراندن و تلف کردن عمر است! زمان هر...
-
... تا پخته شود خامی
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1390 20:34
"خسی در میقات" نخستین سفرنامه ای بود که خواندم (سالهای نوجوانی)، بعد سفرنامه ی "برادران امیدوار" (دوران دانشگاه)، و حالا سومین سفرنامه ای که می خوانم،(این روزها)، " مارک و پلو" نوشته ی آقای " منصور ضابطیان". البته سفرنامه های دیگری هم خوانده ام، اما نه بطور کامل و دقیق. مثل...
-
سپاس
چهارشنبه 3 اسفندماه سال 1390 11:40
چه حس خوبی دارم! وقتی می بینم آن ساعتی که در خواب بوده ام، عزیزی، آمده و به این خانه، این خانه ی حقیقی، نه مجازی ام! سری زده و رفته است! بوی عطر حضور مهربان یک دوست را، دوست دارم! یا وقتی بیدار می شوم، و می بینم پیامکی آمده، باز آن زمان که درخواب بوده ام! ( و تنها با پروردگارم)، پیامکی که تنها یک جمله با خود آورده...
-
تأمل
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1390 23:51
زیبا آن است که به چشم مطبوع آید. (دکارت) هیچ چیز زیبا نیست مگر حقیقت. (بوالو) زیبایی تجلی قانون های پوشیده ی طبیعت است. (گوته) عارفان می گویند: انسان می تواند به مقامی برسد که همه چیز را زیبا ببیند. ... نمی دانم چرا گاهی بعضی چیزها آن قدر واضح و روشن اتفاق می افتد که من حسابی گیج می شوم؟؟! نمونه اش، همین امشب! مشغول...
-
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1390 00:02
گفتم: اگر راست می گویی بگو راز درونم چیست؟؟ گفت: ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست نزدیک بود سکوت نیمه شب از فریاد حیرتم بشکند! یادت هست؟ همین اسفند ماه بود که گفت: ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟؟ و ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1390 09:51
چشم به راه ... چشم به راه دوخته ام... همان چشمی که بسته بودم، تا نبیند، نبودنت را...
-
بی تو
شنبه 15 بهمنماه سال 1390 00:05
آخ ای خدای زمستان ... آخ ای خدای آن مرد بیل به دست! که خاک آن باغچه را، چون خاک یک گور می کند... آخ ای خدای باد! بادی که در گوشم تلخ خواند و شیرین و رفت... بیا که عریانی این درد، عریانی این درد بی شرم و مست، رسوایم می کند... بیا که حیرانی این چشمان بی خواب ... ویرانی این دل... ویرانی این دل آواره، بی تو رسوایم می کند...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 بهمنماه سال 1390 00:23
یادتون هست هفته ی گذشته چی گفتم: " دلم بادی که از درز و شکاف پنجره های کهنه با سر و صدا بیاد تو اتاق و دیگه برنگرده می خواد..." امشب، باد میاد... بادی که حس غربتم رو بیشتر و بیشتر میکنه! اما خودم از خدا خواستم و چه زود برام فرستاد! ... الحمدلله علی کل حال
-
بدون شرح
سهشنبه 11 بهمنماه سال 1390 17:59
وقتی بود که آنچه می کردند به ریا می کردند! اکنــــون، بدانچه نمی کننــــد، ریـــا می کنند! (فضیل عیاض)
-
فهمیدن
سهشنبه 11 بهمنماه سال 1390 00:27
می خواهی تنها باشی! نه کسی بیاید، نه جایی بروی! خلوت امروزت را دوست داری! افکارت، دردهایت، خستگی هایت! شادی های دور و نزدیکت! هر چه هست را، هر چه می بینی را، دوست می داری! می خواهی با خودت باشی! نه با هیچکس! به مرز بی آرزویی رسیده ای! جسم رنجور و بیمارت را پی خود می کشی! پی آرامش نیستی! بی قرار هم...! تنها شوق برایت...
-
بت خود
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1390 21:52
عزیزالدین نسفی گوید: یکی را جامه ی کهنه، بت بود و یکی را جامه ی نو بت بود. آزاد آن است که هر دو را یکی بود! یکی را مال و یکی را جاه و یکی را نماز بسیار، بت باشد و یکی خواهد که همیشه بر سجاده نشیند سجاده او را بت باشد و یکی خواهد که همیشه پیش کسی برنخیزد آن نا برخاستن بت باشد هیچکس بت خود نشناسد و هیچکس نداند که وی بت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 بهمنماه سال 1390 22:31
صد خانه اگر به طاعت آباد کنی به زان نبود که خاطری شاد کنی آیا خداوند هر عریانی را به دوزخ می برد؟! آیا خداوند هر زن مسلمان و پوشیده را به بهشت می برد؟! آیا خداوند خنده های زیبای این دو زن را فراموش می کند؟! چه می گویم؟! خدا که چیزی را از یاد نمی برد!
-
زلال که باشی
جمعه 7 بهمنماه سال 1390 23:58
امروز مهمان بودیم، منزل یکی از نزدیکان. (جای همه ی دوستان خالی). صاحب خانه، آقایی بسیار محترم، اهل آذربایجان غربی! که حدود 6 ماه است ساکن مشهد شده اند (بخاطر وصلتی که با یکی از اعضای خانواده ی اینجانب داشته اند). در این مدت بارها و بارها فرموده اند: از اینکه با یک خانواده ی اصیل مشهدی وصلت کرده اند بسیار راضی و خرسند...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1390 22:35
یه وقتایی، دلم فقط خواب می خواد... و سکوت ... طوری که صدای نفس های خودم رو بشنوم با صدای نفس های خودم، بخوابم... دلم فقط خواب می خواد ... و سکوت ... و سرما... و یه صندوقچه که توش پر از نامه باشه! نامه هایی که خدا برای من فرستاده... نامه هایی که بوی عطرش دلم رو غرق تمنا کنه... دلم یه شب آروم و پر ستاره می خواد... دلم...