در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

225


گاهی، روزگار تصویرهای زیبایی از خود برایت به جای می گذارد! زندگی را پر از نقش و خیال می کند، پر از عشق، پر از نشاط، پر از شادی هایی که باورشان را حتی در عمیق ترین تخیلات هم راه نمی دادی! اما کسی چه می داند! کسی چه می داند که در پشت پرده ی سرخ شادی هایت! چقدر درد پنهان کرده ای! روز تولدت که می آید، دلت می خواهد به عزیزانی که دیگر ترا از یاد برده اند! بگویی که تو آن ها را از یاد نبرده ای! به آن ها بگویی: شادی هایی را که روزی اینچنین، به دل و دستم می سپردند، از خاطر نبرده ام!

 

هر چند امسال، روز تولدم رنگ و روی بهتری دارد، اما مدام کسی در اعماق روحم فریاد می زند! خودم را در گوشه ای پنهان کرده ام و  نمی دانم چه کنم؟! 

می اندیشم که قرن ها پیش، در آن غار چه گذشت؟!

چه گذشت بر دل رسولی که اشک هایش را در آنجا دور از چشم دیگران پنهان می ساخت؟ 

می اندیشم به پیامبری که هر روز صبح، سجده ی شکر به جا می آورد و خدای را سپاس می گفت برای روزی که آغاز می شد...

و می اندیشم که هر انسان چند بار متولد می شود؟؟!