در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

226

در بلندای هر شب

خورشیدی هست که تنها برای تو طلوع می کند! 

برای تو ...

که تشنه ی نوری! 

و بی پروا همه ی نور را، یک جا و یک نفس سر می کشی!


و باز نمی دانی که من مانده ام و ظلمت یک شب بی آغاز!

ظلمت یک شب بی سحر!

ظلمت یک شب بی پروانه!


تنها شمع است که در خیالم می سوزد! 

و داغی اشک هایش، سردی دست هایم را می سوزاند! 

تنها شمع است که شب بی خورشید مرا، از نور پر می کند!


چشمی از آن سوی دریچه، برای بردن من

برای نشستن در گذرگاه قلب من، می آید!

چشمی که گویی روشنی را از خورشید تو وام گرفته ست؟ 


چشمی که در سکوت سیاه شب، غوغای سپید صبح را به انتظار نشسته است!






نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد