در بلندای هر شب
خورشیدی هست که تنها برای تو طلوع می کند!
برای تو ...
که تشنه ی نوری!
و بی پروا همه ی نور را، یک جا و یک نفس سر می کشی!
و باز نمی دانی که من مانده ام و ظلمت یک شب بی آغاز!
ظلمت یک شب بی سحر!
ظلمت یک شب بی پروانه!
تنها شمع است که در خیالم می سوزد!
و داغی اشک هایش، سردی دست هایم را می سوزاند!
تنها شمع است که شب بی خورشید مرا، از نور پر می کند!
چشمی از آن سوی دریچه، برای بردن من
برای نشستن در گذرگاه قلب من، می آید!
چشمی که گویی روشنی را از خورشید تو وام گرفته ست؟
چشمی که در سکوت سیاه شب، غوغای سپید صبح را به انتظار نشسته است!