در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

228

دیده ای که هیچکس، به احساس گرگی گرسنه فکر نمی کند!؟

آری هیچکس، حتی تو، که دلت برای توله های منتظر یک گرگ می سوزد!


شاید آهوی مست، اگر گرگ بودن را می فهمید، پای گریزش، می لرزید! 

و گرگ، اگر راهی به دل آهوی مست داشت، از گرسنگی می مرد!


اما نه آهو  گرگ و نه گرگ، آهو را می فهمد!! 

که سرنوشت اینگونه دست بی خبری بر سرشان کشیده ست!


زندگی، که گاه تو را آهو، گاهی گرگ می سازد! جاری ست! 

و با قلم های فرسوده اش، قصه ی ناتمام عشق تو را می نویسد..


و گاه همان قصه ی نا تمام را به خزان می سپارد و اجرت کتابت اش را می ستاند!

زندگی، بی تو رحم را از یاد برد! بی درنگ معرفت را نیز...


چه زود زمستان، در بهار هم آغاز می شود! لابه لای برگ های نازک و نورسیده ی اطلسی...

و شگفتا که زمستان تو، هماره سرشار است از عشوه های بی پایان بهار ...



نظرات 1 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ق.ظ

بارها گفته ام ، و این بار هم ..

مطالبت عمیق اند و ژرف درست مثل خودت !
و این یکی با بقیه چقدر فرق داشت !!

چند بار پیاپی خوندم ! و طبق معمول دارم میاندیشم ! سحر بانو چه نوشته است ؟!



عمیق و ژرف شدنم در این روزها به حدی ست که این اواخر، چندین بار نزدیک بوده است " سقوط " کنم به اعماق و ژرفای خودم!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد