پرسید:
آیا من همانی هستم که در دل آن شب گرم، بی بهانه، می گریست؟! همان که در ظلمت آن شب هولناک، میان سکوت پر جاذبه ی کوه و صدای گوش خراش سنگریزه ها، ساکت بود؟!
یا او که روزی بر تخت آرامشش نشست و به غصه های مردم خندید و هر غم و اندوهی را در دل خوش باورش انکار کرد؟!
روزگار رسم غریبی ست خواهر!