وقتی هنوز مجرد بود، از مادر شدن می ترسید! ترس که نه! بهتره بگم عذاب وجدان! یا نه، عذاب وجدان هم نه! نمی دونم چطور میشه احساسش رو اینجا بیان کنم!؟
می گفت اگر بچه دار بشه به بچه ستم کرده! خودش رو مقصر می دونست برای سختی های احتمالی که قرار بود فرزندش پس از تولد تحمل کنه!
شاید یه احساسی مثل احساس " ابوالعلاء معری" داشت! که وصیت کرده بود روی سنگ قبرش حک کنند:
" قبری که می نگرید، جنایتی بود که پدرم بر من کرد (و مرا به دنیا آورد)، ولی خوشحالم بگویم که من به کسی جنایت ننمودم و به دنیا نیاوردم."
آبان ماه امسال مادر شد! مادر یک دختر ناز! البته من هنوز ندیدمش! چند روز قبل پیامک زد و گفت: دخترمو عروس کردم! هنوزم نمی خوای بیای؟!! به شوخی جواب دادم که نه نمیام! گفت: اشکالی نداره! من میام خونتون! من و تو نداریم!
هیچوقت ازم گلایه ای نداره! همیشه درکم میکنه! همیشه مهربونه و صبور!
امروز خیلی ناراحت بود! گفت "حدیث" مریض شده! سرما خورده! بردمش دکتر، زیاد سرفه میکنه!
دکتر بهش گفته بود: احتمالا آسم باشه...
آسم؟؟؟
از راه نرسیده باید با درد و بیماری دست و پنجه نرم کنه؟!
دلم گرفت! نمی دونم هنوز حرفهای دوران مجردیش رو بخاطر داره یا نه!؟
دعا کنید دوستان!
دعاش کنید...
زندگی فرصت بخشندگی است
زندگی فرصت بخشیدن لبخند به هر نوزاد است
زندگی زیباییست
زندگی یک بغل سرخ پر از لاله عشق
مشکلاتش جاریست
زندگی جاری تر
خارش ار باز خلید اندر دست
بوی یک شبنم عشقش به همه جبر نهان فلکش میارزد
زندگی خالی نیست
چشم تو نیمه خالی به چشش می آید
گوش کن حرف مرا
همه آموخته ام از سهراب
و تو تنها به همین گوش بکن:
چشمها را باید شست...