پیش از این، مرهم زخم های پنهانی دل، حافظ، دعا، اشک و دوستی بود... پیش از این، خشم، چون حنای بی رنگی بود! که هیچ نقش و طرحی در زندگی ام نمی زد! که دست در دست تو داشتم و قلبم از هیچ غمی نمی گرفت! دلم به شادی یک نسیم می خندید! و نگاهم از شوق دیدن کرشمه ی ماه...
آغازی اگر داشت اندوهم، از دو راهی خواستن ها بود! از آن جا که رسم قناعتم را باد برد! از آن جا که تو را، چشم و گیسوی تو را، نشانم دادند! از آن جا که گفتند: ببین! برو!
ماندن، خواستن، سنگین و خسته ات می کند! اما چگونه؟! چگونه اش را برایم نگفتند! نگفتند چگونه می توان تو را نخواست! چگونه می توان از کوی و شهر و دیار تو رفتن!؟
مرهم آن چه بر من می گذرد این روزها، دیوان شمس و کویریات شریعتی!
.
.
.
" بگذار تا شیطنت عشق، چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید، هر چند آن چه معنی، جز رنج و پریشانی نباشد؛ اما کوری را، هرگز به خاطر آرامش تحمل مکن.
در کویر هیچ نیست، نه حرفی، نه کسی. تندبادی سرگشته و بی آرام، در این بی کرانگی تشنه، هم چون روحی تنها و سرگردان، می وزد و می نالد و می جوید و فریاد می کشد.
به تماشای سرنوشتت بنشین. از زاویه ی نگاه من، به این دنیا بنگر! با کاروان دل من، با زاد فرهنگ من، بر روی جاده ی تاریخ من و با تازیانه ی رنج ها و شوق های من، بر سینه ی این کویر بران!
مشنو، ببین! مخوان، بیاب!
و پیش از آن که بیندیشی، تا چه بگویی؟ بیندیش، که چه می گویم؟!
در روزگار جهل، شعور خود، جرم است؛ و در جمع مستضعفان و زبونان، بلندی روح و دلیری دل.
در اوج آگاهی، آدمی خود را زندانی چهار« زندگی» می یابد، «طبیعت»، «تاریخ»، «جامعه» و «خویش». و سخن، گفتن از «معانی و عواطف» و «دردها و نیازها» ی آدمی است. "
پی نوشت: مخاطب پست قبل را، بیش از چشم ها و جان ناقابلم، دوست می دارم!