در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

در خانه ی آب و گل

بی توست خراب این دل

215

هیچوقت،

دیدن گلی که در گلدان، کمر برای دیدن نور شکسته!

ساعتی که فارغ از گذر ایام، به عمیق ترین خواب زمان فرو رفته!

چراغی که قلبش، از تاریکی و ظلمت سوخته!

کتابی که روی آن را غبار، غبار جهل من پوشانده!

جامی که آب از دستان شکسته و بلورینش، فرو ریخته!

پنجره ای ، که بی خبر از بی وفایی صاحب خانه، عاشق گشته!

برگی که خاطره ی سبزی و طراوتش را، در شب های بی رنگ خزان، از یاد برده!  

سکوتی که با بغض نشسته و با بغض شکسته!

غروبی که در هیاهویی ناآرام گذشته!

و طلوعی را که بی حضور زندگی، سر زده آمده و رفته را ...

دوست نداشته ام!..

هیچوقت،

ماه را، برای دیر آمدنش سرزنش نکرده ام!

حوض را برای خشکی اش!

لب را برای بوسه های خیالی اش!

زمستان را برای سردی اش!

ساز را برای سکوتش!

و عشق را، برای آن همه آتشی که به پای زندگی ام ریخت! ...

هیچوقت،

آسمان، راز گشودن گره های کور ریسمانی که تقدیر پاره کرد را برایم نگفت!

ریسمانی که شاید دستان تو، برای رسیدن به اوج قله های کبود آسمان بافته بود!

... قصه ی گردویی را که کلاغ برد، دانه ای را که یا کریم، و موشی را که گربه، در دفتر حساب و کتاب دنیا نوشته اند! قصه ی گشودن گره های ریسمان پاره پاره ی مرا نیز!

 

پی نوشت: برای شما دوست بزرگوار، آقای امیر مهدی، بزودی همین جا خواهم نوشت.